ا‌ولین بار که از یک خاکسپاری عکاسی کردم، مربوط‌ به مرگ عموی مادرم بود در یک روز برفی و خیلی سرد!

بعد از آن مجموعه برفي، کمی از گورستان لهستانی های تهران عکاسی کردم. اجسادی که در حین مهاجرت در خاکی جدای خاک کشورشان دفن شده بودند.همواره موضوع عکاسی از مرگ و استفاده از رسانه عکاسی بعنوان یک مدیوم روایتگر یا حتی به عنوان یک آرامبخش-یا هر چیز دیگری-ذهنم را درگیر خود می کرد.

با خودم فکر می‌کنم اگر در زندگي ارزش افزوده بيشتري داشته باشم، بعد از مرگ هم همگان از وجودم،ارزش هایم و اثراتم فيض مي‌برند.از اين جهت گمان میکنم كه ما براي تشييع خودمان به گورستان و مراسم های خاکسپاری مي‌رويم.

چهره ها،حالات صورت،نگاه ها و بدنمندی افراد خبر از ترسی نهفته می دهد.ترس از پیش بینی یا نگاه به روز های مشابه آینده.

جایی خوانده ام که رهاشدگی یک الگوی رفتاری است که از عوامل متعددی سرچشمه می گیرد.عتیقه بازها،یادگاری بازها و بطور کلی علاقمندان به نوستالژی اغلب به نوعی حس رها شدگی را تجربه کرده اند. احساس حب به وطن و تعلق خاطر به خاک و عدم ادراک حقیقت مرگ و زندگی نیز می‌تواند از جمله تبعات حاصل شده از این جریان باشد.

 

خاله پدر، بعد از ۱۵ سال دست و پنجه نرم کردن با آلزایمر سرانجام در سن ۸۷ سالگی در قلب کالیفرنیا درگذشت.

او به فرزندان خود وصیت کرده بود تا در خاک ایران دفن شود. پس باید مراسمی برپا می‌شد و بساط انتقال به ایران محیا.

در اولین قدم با پدرم به فرودگاه رفتیم تا از پسرخاله اش استقبال کنیم. فردا محموله هوایی‌مان از آمریکا می رسد.

تجربه عجیبی بود.

از خودم مدام می‌پرسیدم: حقیقت خاک چیست و نوستالژی و کشش در کدام نقطه از زندگی ما جا خوش کرده است؟

این احتمالا یک حس میهن پرستی است که به آن‌ها اجازه زندگی با آرامش را نمی‌دهد و آن‌ها با انجام این کار تمایل به تسکین مقطعی خود دارند. چیزی شبیه به یک آرام‌بخش که برای هر کسی تعریف مشخص خودش را دارد.